دیوانگی های من

دیوانگی های یک ذهن آشفته

دیوانگی های من

دیوانگی های یک ذهن آشفته

من معلق....

خیلی ناراحتم.....نمیدونم الان دقیقا باید چه رفتاری از خودم نشون بدم....دلم براش لک زده....ولی نمیتونم یه پیام بهش بدم....جرأتش رو ندارم.....

چی شد پس؟.....یهویی.....یعنی پشیمون شده؟!!!!....یعنی ازم زده شده؟......خودش میگفت اول هر کاری خیلی عجله میکنه و بعد میبینه تمایلی بهش نداره......

نمیدونم....

فقط میدونم پا در هوایی خیلی بده....آدمو خورد میکنه.....

......

شده اینقدر خسته و کوفته باشید که حتی خواب هم حالتون رو خوب نکنه...و فقط دوست داشته باشید بمیرید........

اعتراف2!!!!!!

مامانم یه زن خوب ومهربون و دوست داشتنیه ....ولی متناسب با فرهنگش  قصد داشت سریع منو شوهر بده.....و منم از کاراش و بی احترامی هاش و خصوصا به خاطر قضیه ی احمد ازش بدم میومد......رابطش با من قبل و بعد از ازدواجم زمین تا آسمون فرق داره............انگار تنها هدفش شوهر دادن من بود.......انگار نمیدید چقد سر این کنکور لعنتی من عذاب کشیدم....نخوابیدم......نخوردم.......فقط و فقط خوندم.........و تنها انتظارش از من (به جای درس خوندن)ازدواج کردن بود.......و بعد از خواستگاری آخری    هی بقیه رو تو سرم میکوبید که فلانی هم رفت خونه ی بخت ...........و اعصاب منو بدتر و بدتر میکرد....

تا اینکه خانواده ی همسرم اومدن خواستگاری.......با خودم عهد بستم که ردش نکنم....خانوادم مخالفت کردند.....اختلاف سنی بالا.........معیارهای ظاهری ....ولی من لج کردم ...گفتم فقط همین و بس...لج کردم....با مامانم ....میخواستم برم تا از دستم راحت بشه.......که بره و پزش رو به فامیلش بده.........خواهرم چندین بار باهام صحبت کرد که قبول نکنم ....میگفت پشیمون میشی .....میگفت الان نمیفهمی....میگفت درست رو بخون... اصلا برو دانشگاه آزاد خودم شهریش رو میدم.........میگفت تو به خاطر پول داری ازدواج میکنی....برای من مهم نبود ....فقط میخواستم جدا بشم و برم و دور بشم............اونقدر که نخواستم دوران نامزدیم طولانی باشه و گفتم زود ازدواج کنیم....همسرم مرد خوبیه ...و برای مادرم هم داماد  خیلی خوبیه..........ولی اختلاف سنی زیاد خوب نیست.....زود ازدواج کردن خوب نیست......دختر باید پخته باشه تا ازدواج کنه.....باید حس عاشقانه داشته باشه تا ازدواج کنه.........باید دلش بلرزه.......باید قلبش برای یه نفر بتپه.....عشق باید با نگاه آغاز بشه ....چشم باید با چشم حرف بزنه....چون دیگه این حس ها تکرار نمیشه .....چون دیگه جوونی برنمیگرده......من از ازدواجم پشیمون نیستم ....خدا رو شکر همه چیز بر وفق مرادمه.......ولی..........

همیشه یه خلا دارم توی وجودم.......یه حس مبهم که با گریه هم حالم خوب نمیشه...یه احساس کمبود ......کمبود جریان عشق....

یه مدت پیش یکی از بچه های کلاس یه جوری نگام کرد.......خیلی معصوم و پاک .....تقریبا هم سن خودمه........توی راهرو دیدم و سرش رو مثه یه بچه دبستانی خم کرد و با یه لبخندمعصوم سلام کرد......منم با یه لبخند سلامش کردم......یه چیزی حس کردم ولی خودمو به بیخیالی زدم......چند روز بعدش یه اس ام اس برام زد که مضمونش این بودکه بهتره مسیر خونه تا دانشگاه رو تنها نریی  و نا امنه و..آخرش هم گفته بود اگه اشکالی نداره روزایی که کلاسمون باهم جوره باهم بریم و بیایم که این مسیر نا امن رو تنها نری......دلم لرزید....حس یه بچه مدرسه ایه کم سن و سال رو داشتم که نفر میخواد مقدمات آشنایی رو باهاش فراهم کنه....حس کردم مجردم  ...

حس کردم یه دختر بی تجربه ی مغرورم.......با یه غرور دخترانه اس زدم که فکر نکنم نیازی باشه.....اونم بهش برخورد و نوشت...بهر حال این وظیفه ی من بوده و........

دوهفته د اشتم به این فکر میکردم که چرا اینجوری جوابشو دادم....دیشب خواب دیدم استاد کارشناسیم بهم میگه تو اصلا دوران نوجوانی داشتی؟.............

امروز صبح بهش اس دادم که ببخشید که تند جوابتونو  دادم شمارتونو نشناخته بودم ....اونم نوشت خواهش میکنم و دوباره کلی توضیح که بخدا من میخواستم کمکی کرده باشم ودل خانوادتون امن باشه و.....منم در جواب فقط گفتم بله میدونم........ولی از صحبتاش متوجه شدم که فکر کرده من مجردم ........حالا مجبورم یه عکس دونفره بزنم پروفایلم که غیر مستقیم بهش بفهمونم که داره اشتباه میکنه.................دیگه حرفی ندارم................


اعتراف1 !!!!

یادمه بچه که بودم از یکی از پسرهای فامیل خوشم میومد......نه اینکه عاشقش باشم...نه ...ولی معیارهایی داشت که در عالم بچگی ازش خوشم میومد....هرچند معمولا هیچگونه حرفی بینمون رد و بدل نمیشد....و هیچگونه شناخت مستقیمی ازش نداشتم ......راستش رو بخواین چون توی فامیل همه ازش تعریف میکردن  منم تو رویاهام خودم رو با اون میدیدم.....بزرگتر شدم ....وازش دورتر....و کم کم  هیچ تمایلی بهش نداشتم.........

سن نوجوانی من توام بود با آمدن خواستگارهای جور و واجور.........من ..یه دختر بلند پرواز ...که از همون اول آرزوهای بزرگی توی سرم داشتم.....هرچند وقت یکبار توی خانه و مدرسه خبر از نامزدی  یکی از بچه ها رو میشنیدم....به خودم میگفتم چرا من نباید زودتر از اینا ازدواج کنم...؟مگه من چی کمتر از اینا دارم...؟من باید همیشه از همه جلوتر باشم....نکنه ازدواج نکنم....نکنه ویدا به سن ازدواج برسه و اونم ازدواج کنه و من هنوز تو خونه باشم....متاسفانه فرهنگ محل زندگی و مدرسه من طوری بود که دخترا بین سن 17-18 سالگی نامزد میکردن.....وقتی دیدم اونی که میخوام پیدا نشده سعی کردم بچسپم به درسم ....و خصوصا میخواستم توی انتخاب رشته  شهری رو انتخاب کنم که از شهر خودم دور باشم ....میخواستم فرار کنم ....تا زماتی که مرد رویاهام رو پیدا کنم.....

یه روز توی  اتاق بودم که مامانم صدام زد ...رفتم تو آشپزخونه ...مامانم با لبخند مرموزی بهم گفت نظرت راجع به احمد چیه؟...منو میگی تعجب کرده بودم و اصلا حرفی برام نیومد.....احمد؟...پسر یکی از فامیلامون که اصلا فکرشم نمیکردم....احمد؟حدودا 7-8 سال ازم بزرگتر بود...قد بلند....موهای پرپشت....چهره ی زیبا....خوش تیپ ومهمتر اینکه لیسانس داشت...برای منی که هنوز دانش آموز بودم داشتن لیسانس خواستگارم یه امتیاز بزرگ محسوب میشد.....از اونروز به بعد تمام رویاهای من شده بود احمد...درس میخوندم با یاد اون....لباس میپوشیدم  به عشق اون....آهنگ گوش میدادم با چهره ی اون.....نمیدونم مادرم چرا با من همچین کاری کرد؟...چرا الکی توی اون ولوله ی کنکور منو به فکر کسی انداخت که......ولش کن....

روزها و ماه ها طی شدند و من هر روز منتظر بودم که کی میان خواستگاریم .....زیاد نمیدیدمش .....ولی اوقاتی هم که میدیدمش  اثری از عشق و محبت ازش نمیدیدم....وضعیت نا بسامان و بلاتکلیف من همانطور باقی موند تا خبر نامزدی دختر داییم رو شنیدیم .....هم سن من بود....من مشکلی نداشتم ولی نگرانی های مادرم رو میدیدم.....وقتی نگام میکرد...حسادت رو توی چشماش میدیدم...وگاهی از تو ی چشماش سرزنش هاش رو میشنیدم....اوضاعم خیلی خراب بود ....دوس داشتم سریع از تو این مهلکه در بیام .....دوس داشتم دانشگاه قبول شم یه شهر خیلی دوووووور.....وبرم....و برم و دور شم ازین حرفای خاله زنکی....

ایام کنکور بود ....شنیدم احمد که به قول مامانم منو میخواست!!!!!با یه نفر به مدت یک سال نامزد بوده  و متاسفانه دختره فوت شده......دنیا رو سرم خراب شد....پس من چی....؟ مگه منو نمیخواست؟..... یک سال نامزد بوده؟.... و فهمیدم این خیال پردازی های مامانم بوده!!!!!دوس داشته من عروس برادرش بشم...!!!!اونم توی اوج استرس کنکور من!!!!

احمد دیگه واسه من از اون روز مرد.......هرچند هنوز هم گاهی اوقات بهش فکر میکنم....

چند وقت بعد زمزمه هایی توی خونه شنیده میشد...دوباره خواستگار....یکی از اقوام های دور مادرم بود.....میگفتن خلبانه....شبی که قرار بود بیان  حسابی به خودم رسیده بودم ...میخواستم به احمد ثابت بشه که.....ولش کن....(خیلی ازش دلخور بودم.....دلم شکسته بود و دنبال جبران بودم...)

خلاصه خواستگار ها اومدند و من از توی پنجره یه نگاهی بهش انداختم.....و با اولین نظر با احمد مقایسش کردم.....زمین تا آسمون فرق داشتم ...رفتم توی اتاق و تا تونستم گریه کردم.....همه ی آرایشم پاک شده بود.....صورتم قرمز....چشام پف کرده بود.....گفتم نمیرم بالا پیششون ...ولی به زور مجبور شدم برم....یادمه با چنان اخمی وارد شدم  و با چنان اخمی نشستم که انگار میخواستم برم اسارت.....اصلا نمیذاشتم پسره نگام کنه.......ازش بدم میومد........دلم میخواست بمیره.....بعد از اون شب اونا منتظر جواب بودن و من قاطعانه به مامانم گفتم نه .....تا یکی دو هفته به هر دری متوسل میشدن که منو راضی کنن..........مامانم گریه میکرد .....که قبول کن...بهم گفتن برو باهاش حرف بزن ....نرفتم .حرف مامانم هیچوقت یادم نمیره  که گفت میخوای بمونی پیش من که ترشیت بندازم..........خیلی  بهم برخورد ...تصمیم گرفتم به اولین خواستگاری که یکم معیارهاش بهم تزدیک باشه  جواب بله رو بدم......و دووووووووووووور بشم ازین فرهنگ....(ادامه در پست بعد)

عاقبت ورد زبان ماهی دریا شدم....

این روزها گوش شیطون کر،انگار کور سوی امیدی داره چشمک میزنه و منو یکم از حالت افسردگی در آورده.

ارشد قبول شدم همونجایی که یه روز دوسش نداشتم و واسم افت کلاس بود،فعلا که از سرم هم زیاده

هنوز ترم شروع نشده رفتم پیش مدیرگروه و میگم موضوع پایان نامه بهم بده. اولش که شوکه بود و با حالت تمسخر میگفت خیلی زوده. مجبور شدم یکم چاخان کنم که من  فلانم و بهمانمو میخوام یه کار خوب بدم و روش کار کنم وفلان وفلان........بنده خدا شوکه شده. بود.....تازه ازین گذشته دکتر هم زنگ زد باهاش صحبت کرده که این با استعداده و یه موضوع خوب بهش بده و.....استاد بیچاره هم هر چی مقاله بین المللی داشت ریخته رو فلش که من ترجمه کنم.... حالا که اومدم خونه افتادم تو این فکر که چرا من اینقد جو گیرم....چرا مثله بچه ی آدم آروم وآهسته پیش نمیرم؟چرا همش میخوام خودمو از دیگران متمایز کنم؟چرا نمیتونم عادی بودنو تحمل کنم؟ این حس نشات گرفته از کدوم عقده ی روحی منه؟

حالا من موندم و یه عالمه کارخونه،درسای پاکنویس نشده و ادعاهای کاذبی که آخر ترم غیر از آبروی ریخته چیزی برام باقی نمیذاره.......