دیوانگی های من

دیوانگی های یک ذهن آشفته

دیوانگی های من

دیوانگی های یک ذهن آشفته

عاقبت ورد زبان ماهی دریا شدم....

این روزها گوش شیطون کر،انگار کور سوی امیدی داره چشمک میزنه و منو یکم از حالت افسردگی در آورده.

ارشد قبول شدم همونجایی که یه روز دوسش نداشتم و واسم افت کلاس بود،فعلا که از سرم هم زیاده

هنوز ترم شروع نشده رفتم پیش مدیرگروه و میگم موضوع پایان نامه بهم بده. اولش که شوکه بود و با حالت تمسخر میگفت خیلی زوده. مجبور شدم یکم چاخان کنم که من  فلانم و بهمانمو میخوام یه کار خوب بدم و روش کار کنم وفلان وفلان........بنده خدا شوکه شده. بود.....تازه ازین گذشته دکتر هم زنگ زد باهاش صحبت کرده که این با استعداده و یه موضوع خوب بهش بده و.....استاد بیچاره هم هر چی مقاله بین المللی داشت ریخته رو فلش که من ترجمه کنم.... حالا که اومدم خونه افتادم تو این فکر که چرا من اینقد جو گیرم....چرا مثله بچه ی آدم آروم وآهسته پیش نمیرم؟چرا همش میخوام خودمو از دیگران متمایز کنم؟چرا نمیتونم عادی بودنو تحمل کنم؟ این حس نشات گرفته از کدوم عقده ی روحی منه؟

حالا من موندم و یه عالمه کارخونه،درسای پاکنویس نشده و ادعاهای کاذبی که آخر ترم غیر از آبروی ریخته چیزی برام باقی نمیذاره.......