دیوانگی های من

دیوانگی های یک ذهن آشفته

دیوانگی های من

دیوانگی های یک ذهن آشفته

وقتی یه امتحان آسون سخت میشود.....

امتحانمو گند زدم...یه امتحان راحت و آسون...ویه سوال که دقیقا کپی جزوه بود... 

آخه من با این ذهن آرمان گرا چیکار کنم؟چرا نمیتونم مثه بچه ی آدم یه سوال رو دقیقا حفظ کنم؟مگه استاد بیچاره نمیگه همون سوالای جزوه رو میدم...خب چرا حفظ نمیکنم؟... چرا مثه بقیه ی بچه ها ریز به ریز جزوه رو از بر نمیکنم؟

قسمت خنده دارش اینجاست که سوالا رو که میبینم پوزخندی میزنم و تو دلم میگم نچ سوال باید خلاقیت داشته باشه...اگه تو فلان دانشگاه بودم الان خلاقیت داشت... 

 

حالا یه امتحان راحت که حتی بچه منفیهام نمره بالا میارن  (به واسطه ی حفظ کردن مسیله)من باید ۱۵-۱۶ بیارم ...حیف که آرمان های بلندی دارم ....وگرنه خودمو تنبیه میکردم ...حیف که ذهنمو لازم دارم... 

 

حالا چرا من اون سوال رو اشتباه نوشتم؟ 

 

۱-ازاول جلسه ماشین حسابم دست اینو اون بود...اصلا تمرکز نداشتم....یعنی به محض اینکه حساب نمیکردم مراقبه میومد میگفت ماشین حسابتو بدم به فلانی؟ 

وخب منم سریع میدادم ...ومجبور بودم بین حساب کتابام مکث نکنم .چون ماشین حسابم به سرعت نور از دستم خارج میشد... 

گذشته از این خودمم هی زیر چشمی نگاه میکردم ببینم کسی ماشین حساب لازم نداره که بهش بدم... 

 

۲-حس کردم پشت سرم طارا بلند شد و برگه اش رو داد و رفت.با این حرکت منم به خودم اومدم که باید برگم زودی بدم که خیلی دیر شده... 

 

۳-قرار بود سمی بعد از امتحان درس سیالات قسمت دریچه رو برام توضیح بده..وقتی سمی هم بلند شد عزمم رو جزم کردم که سریع برم تا نرفته... 

 

هرچند اینها همه کشک بود...نه اون دختری که برگش رو داده بود طارا بود....ونه سمی منتظر من واستاده بود...طفلک زن داداشش پا به ماه بود و سریع رفته بود.....  

فک کنم همه  ی کاینات دست به دست هم داده بودند که من خراب کنم... 

حتما میخوان یه جای دیگه برام جبران کنن...

امتحانا نزدیکه...

تازه از دانشگاه اومدم خونه.... 

جیگر خوابیده.... 

بابای جیگر رفته دفتر...هوا داره کمکم سرد میشه ..امتحانا هم شروع شدن ومن به جای اینکه تو این مدت درسام رو میخوندم تمام فکرو ذکرم به پایان رسوندن پروژه بو د که اونم اخر و عاقبتش شد این.  

 

هنوز تو فکرم که چرا استاد جواب پیامم رو نداد ؟شاید روش نشده ...شایدم دیگه از دستمون کلافه شده....شایدم  دلش خواسته دیگه چیکار کنه استاده دیگه  ... از قدیم گفتن دانشجو خر استاده ...همینه دیگه...منو باش که میخواستم پایان نامه ی ارشدم رو باهاش بگیرم... زهی خیال باطل 

باید بشینم یه برنامه ی درست و حسابی بریزم واسه درس خوندنم ...باید این ترم معدلم بالا باشه ... 

بابای جیگر هم گفته امشب بریم خونه باباجی(پدر شوهر) با این که یه جوری ام ولی برم دیگه خیالم یه هفته راحته...