دیوانگی های من

دیوانگی های یک ذهن آشفته

دیوانگی های من

دیوانگی های یک ذهن آشفته

اعتراف2!!!!!!

مامانم یه زن خوب ومهربون و دوست داشتنیه ....ولی متناسب با فرهنگش  قصد داشت سریع منو شوهر بده.....و منم از کاراش و بی احترامی هاش و خصوصا به خاطر قضیه ی احمد ازش بدم میومد......رابطش با من قبل و بعد از ازدواجم زمین تا آسمون فرق داره............انگار تنها هدفش شوهر دادن من بود.......انگار نمیدید چقد سر این کنکور لعنتی من عذاب کشیدم....نخوابیدم......نخوردم.......فقط و فقط خوندم.........و تنها انتظارش از من (به جای درس خوندن)ازدواج کردن بود.......و بعد از خواستگاری آخری    هی بقیه رو تو سرم میکوبید که فلانی هم رفت خونه ی بخت ...........و اعصاب منو بدتر و بدتر میکرد....

تا اینکه خانواده ی همسرم اومدن خواستگاری.......با خودم عهد بستم که ردش نکنم....خانوادم مخالفت کردند.....اختلاف سنی بالا.........معیارهای ظاهری ....ولی من لج کردم ...گفتم فقط همین و بس...لج کردم....با مامانم ....میخواستم برم تا از دستم راحت بشه.......که بره و پزش رو به فامیلش بده.........خواهرم چندین بار باهام صحبت کرد که قبول نکنم ....میگفت پشیمون میشی .....میگفت الان نمیفهمی....میگفت درست رو بخون... اصلا برو دانشگاه آزاد خودم شهریش رو میدم.........میگفت تو به خاطر پول داری ازدواج میکنی....برای من مهم نبود ....فقط میخواستم جدا بشم و برم و دور بشم............اونقدر که نخواستم دوران نامزدیم طولانی باشه و گفتم زود ازدواج کنیم....همسرم مرد خوبیه ...و برای مادرم هم داماد  خیلی خوبیه..........ولی اختلاف سنی زیاد خوب نیست.....زود ازدواج کردن خوب نیست......دختر باید پخته باشه تا ازدواج کنه.....باید حس عاشقانه داشته باشه تا ازدواج کنه.........باید دلش بلرزه.......باید قلبش برای یه نفر بتپه.....عشق باید با نگاه آغاز بشه ....چشم باید با چشم حرف بزنه....چون دیگه این حس ها تکرار نمیشه .....چون دیگه جوونی برنمیگرده......من از ازدواجم پشیمون نیستم ....خدا رو شکر همه چیز بر وفق مرادمه.......ولی..........

همیشه یه خلا دارم توی وجودم.......یه حس مبهم که با گریه هم حالم خوب نمیشه...یه احساس کمبود ......کمبود جریان عشق....

یه مدت پیش یکی از بچه های کلاس یه جوری نگام کرد.......خیلی معصوم و پاک .....تقریبا هم سن خودمه........توی راهرو دیدم و سرش رو مثه یه بچه دبستانی خم کرد و با یه لبخندمعصوم سلام کرد......منم با یه لبخند سلامش کردم......یه چیزی حس کردم ولی خودمو به بیخیالی زدم......چند روز بعدش یه اس ام اس برام زد که مضمونش این بودکه بهتره مسیر خونه تا دانشگاه رو تنها نریی  و نا امنه و..آخرش هم گفته بود اگه اشکالی نداره روزایی که کلاسمون باهم جوره باهم بریم و بیایم که این مسیر نا امن رو تنها نری......دلم لرزید....حس یه بچه مدرسه ایه کم سن و سال رو داشتم که نفر میخواد مقدمات آشنایی رو باهاش فراهم کنه....حس کردم مجردم  ...

حس کردم یه دختر بی تجربه ی مغرورم.......با یه غرور دخترانه اس زدم که فکر نکنم نیازی باشه.....اونم بهش برخورد و نوشت...بهر حال این وظیفه ی من بوده و........

دوهفته د اشتم به این فکر میکردم که چرا اینجوری جوابشو دادم....دیشب خواب دیدم استاد کارشناسیم بهم میگه تو اصلا دوران نوجوانی داشتی؟.............

امروز صبح بهش اس دادم که ببخشید که تند جوابتونو  دادم شمارتونو نشناخته بودم ....اونم نوشت خواهش میکنم و دوباره کلی توضیح که بخدا من میخواستم کمکی کرده باشم ودل خانوادتون امن باشه و.....منم در جواب فقط گفتم بله میدونم........ولی از صحبتاش متوجه شدم که فکر کرده من مجردم ........حالا مجبورم یه عکس دونفره بزنم پروفایلم که غیر مستقیم بهش بفهمونم که داره اشتباه میکنه.................دیگه حرفی ندارم................