دیوانگی های من

دیوانگی های یک ذهن آشفته

دیوانگی های من

دیوانگی های یک ذهن آشفته

خودکار صورتی

یه خودکار صورتی داشتم که خیلی وقته دارمش، ولی الان ندارمش...

یعنی الان که خیلی بهش احتیاج دارم، نیست،که نیست...

هر جا میگردم پیداش نمیکنم...

 دیگه انگیزه ندارم،سیالات بخونم....  


فردا نوشت: پیدا شد؛اونم توسط آقای همسر ؛زیر مبل بود. 

فک کنم کار وروجک بوده...

کودک درونم بهانه میگیرد...

صبح با صدای وجدان خفتم که میگفت  پاشو فراد امتحان از حرارت داری از خواب پا میشم ...بیچاره  اینقد این جمله رو تکرار کرده بود که تا صداش تو ذهنم میپیچید بالشم رو رو گوشم میگرفت و میرفتم زیر پتو ...ولی چه فایده...  

یکی در میزنه و اقای همسر ایفون رو برمیداره... آشغالیه آشغالاتون رو بیارید....اقای همسر بدتر از من میگه آشغال نداریم .... و اون اقاهه مصمم تره ...با یه پلاستیک پراشغال مونده ازمهمونیه یلدای دیشب..میره دم در...ومیبینه داداششه قورمه سبزی نذری اورده...  

 

حالا اقای همسر میخواد منو سر کار بذاره.....با غرو غر میاد و میگه روز تعطیل ..اشغالی هم ول نمیکنه...منم که همچنان زیر پتوام ...با صدای گرفته میگم...حتما عیدی میخواسته....میگه اخه روز شهادت و عیدی...  

 

وروجک بیدار میشه ...بابایی بهش صبحونه میده... 

 

صدای وجدان من بلندتر توی گوشم میپیچه....ول کن معامله هم نیست...بلند میشم ..واخلاق سگی..... 

 میبینم واسم اس اومده ...بیدار شدی تک بزن جزوتو بیارم...تلفنمو میندازم رو مبل اصلا حوصلشو ندارم...   

 

..... 

 

حالا دیگه مثلا اومدم نشستم  پای درس... یادم به کارایی میفته که ناتمام مونده... 

-عروسی فاطمه نرفتم.. باید کادو بخرم برم خونشون... 

-واسه تولد سمیه کادو نگرفتم... 

-پروژم نا تمام مونده...  

-باید کپسول نیتروژن گیر بیارم... 

-واسه نی نی خواهری باید برم پتو و حوله بخرم... 

-یه کفش صورتی هم واسه خود نینی... 

-کاش  میزم رو میذاشتم اینور خونه... 

-چراغ مطالعه ندارم... 

-تمرین میکنم که چه جوری با استاد واسه پروژه حرف بزنم... 

وخیلی کارای دیگه... 

حس میکنم یه چیزی کم دارم ...میرم سراغ اشپزخونه...چای ...قهوه...نخودچی کشمش... 

نه بازم جاش خالیه ... 

فک میکنم چقد خوب میشد اگه امتحان نداشتم ...جیگرو میبردم پارک... 

کودک درونم خیلی بهونه میگیره... 

به اقای همسر میگم ...یکم نصیحتم میکنه... 

فایده نداره ...کودک درونم میگه خوابم میاد.... 

میرم تو بغل جیگر که بخوابم...بابای جیگر میخوابه جیگر میخوابه... کودک درونم داره خواب میره که صدای وجدانم بلند میشه...فردا امتحان آز حرارت داری...  

بلند میشم میرم تو یخچال.... کودک درونم اخم کرده ..هیچی نمیخواد...یه پرتقال برمیدارم...میشینم پای نت...داستان امروزم رو مینویسم....شاید اروم بشه... 

نه هنوز تو اخمه... 

راستی وای فای گوشیم هم خاموش کردم که تنبیه بشه 

همش توی واتس آپ پلاس بود ...همش دید میزد ببینم فلانی آنلاینه یا نه...منم قطش کردم که دیگه تو زندگی مردم سرک نکشه...فک کنم به خاطر همین بق کرده... 

به من چه که فردا امتحانه...میخواست نباشه...

 

 

پی نوشت:دقت کردید چقد امروز متنم طولاتر شده.اصلا هم فردا امتحان ندارم...

کلاسا تمام شدند...

من موندم و یه عالمه درس نخونده و یه پروژه که هنوز معلوم نیست میخواد به کجا سر در بیاره؟؟!؟!؟!؟!؟؟؟!!!!!