دیوانگی های من

دیوانگی های یک ذهن آشفته

دیوانگی های من

دیوانگی های یک ذهن آشفته

آرزوهای بزرگ....دلخوشیهای کوچک....

میرم کتاب فروشی کودکان و چند تا کتاب بر میدارم....نگاهی به قفسه ها میندازم ولی کتابی مناسب سنم پیدا نمیکنیم...

یه گوشه از قفسه عنوان کتابها نظرم رو جلب میکنه:آن شرلی دختری با موهای قرمز،آرزوهای بزرگ،کلیله و دمنه به زبان کودکانه....

با یاد آوری خاطرات بچگیم لبخندی روی لبام میشینه... سرمو برمیگردونم که برم پای صندوق،...اما نمیذاره ....


کودک درونم رو میگم....معصومانه تو چشام زل زده بود و خواهش میکرد....رومو برگردوندم سمت دیگه ی کتابخونه و دنبال یه کتاب تو رده ی سنی 24_25میگشتم،یه کتاب فلسفی، یا روانشناسی و یا شاید هم آشپزی...ولی نبود...

رومو برگردوندم سمتشو گفتم عزیزم این کتاب مناسب سن تو نیست،تو دیگه بزرگ شدی....اما اون دختر بچه لنج آورده بود، سرشو کج کرده بود و ملتمسانه نگام میکرد.نتونستم طاقت بیارم.... مثله روزی که کتاب شنگول و منگول رو دیدم و طاقت نیوردم....



حالا این کتابو خریدم و هر وقت نگاش میکنم کلی ذوق  میکنم

جنگ من جنگ خرد باشد عزیز....

میدونم که منو مقصر همه ی اتفاقات افتاده میدونید...میدونم که این روزها چقدر پشت سرم حرف میزنید و همه چیز رو به من ربط میدید... میدونم که بازار صحبتای شبانتون این روزا گرمه گرمه...که چقد بعضیا از عدم حضور ما لذت میبرن..و کم نیستن این آدما..که ناراحتین و عذاب میکشید.. که منو مقصر میدونید... 

اما خودتون چقدر تلاش کردید که این رابطه پایدار بمونه؟خودتون چقد تلاش کردیدکه عدالت رو بین بچه هاتون رعایت کنید؟چقد تلاش کردید که حداقل نشون بدید به فکر ما هم هستید؟خودتون چرا اینقدر فاصله گرفتید؟چرا سعی نکردید دل بچه تون رو به دست بیارید ؟مگه نه اینکه 30سال پیشتون زندگی میکرد؟پس چرا هنوز نشناختیدش؟چرا باهاش لجبازی میکنید؟چرا همیشه هر کاری هم که کرد نا چیز شمردینش و همیشه عمدا یا سهوا ککارای یکی دیگه رو مهم شمردید؟بچه همیشه برای پدر و مادرش بچه هست و میمونه ...هر چقد هم که بزرگ بشه و اظهار کنه که بهشون احتیاجی نداره و مستقله...ولی بازم به محبتشون احتیاج داره..چرا نکردید؟چرا رهاش کردید ؟چرا براش کم گذاشتید؟شما که بیشتر از من باهاش بودید ومیشناختیدش...چرا...؟ 

 

ساده ترین راه حل اینه که شونه خالی کنید از زیر بار مسیولیت های انجام ندادتون...و همه چیز رو بندازید گردن کسی که بیشتر از همه بهش نزدیکه...و کردید... 

 

من امروز وقتی اون اس ام اس رو دیدم خیلی ناراحت شدم...خیلی محترمانه وخیلی غیر مستقیم دلیل همه ی این اتفاقات رو من دونستید...من خیلی فکر کردم که ببینم کجا کم گذاشتم و چه میتونستم بکنم و نکردم... 

 

من یه تازه وارد بودم توی خانواده ی پر جمعیت شما...من از یه خانواده ی آروم و منضبط وارد یه خانواده ی شلوغ شده بودم سنم از همه ی شما کمتر بود ...شماها چیکار کردید؟چطور با من رفتار کردید؟چقدر با من مدارا کردید؟همش میخواستید آداب و رسوم خودتون رو به من تحمیل کنید...همش میخواستید من جلوی همه تعظیم کنم ...حتی جلوی اونایی که میخواستن سر به تنم نباشه...و خب من تمام حرفای شما رو گوش میدادم و دستورل العمل هاتون رو اجرا میکردم...به قول تتلو ولی آخه تا کی تا کی.... 

 

شما بعد از 7 سال هنوز کوچکترین بی احترامی از من نشنیدین....هنوز مخالفتی با خواسته هاتون نکردم...هنوز حرفایی که پشت سرم زدین رو به روتون نیوردم و نمیارم ....  هنوز جواب طعنه هاتون رو نمیدم ...هنوز خوبم ویا خودم رو به خوبی میزنم...هنوز به خودم اجازه ندادم که تو روتون بایستم ...چطور میدونید منو مقصر بدونید؟؟؟!!!

من همیشه سرشار از ناگفته ها بودم و هستم.سرشار از حرف های که هیچ وقت به زبون نیاوردم...من همینی ام که هستم،نمیتونم دو رو باشم،بلد نیستم نقش بازی کنم...بلد نیستم خودشیرینی کنم...

به قول یکی :مشکل من اینه آقای قاضی که مثه اینا بلد نیستم حرف بزنم....

 وبدونید اگه بچه تون ازتون دلخوره ...این تقصیر من نیست ...این به  خاطر کینه های یکی دوساله نیست ...به خاطر زخم هاییه که خیلی قبل تر از حضور من توسط خود شما خورده....و هیچ وقت نخواستید مرهمی باشید برای این زخم ها... ...و هنوز هم نمیخواید.....



 هر چند اگه  با وجود همه ی اینا الان زنگ بزنید و ازم بخواین که برش دارم و بیارمش این کار رو با ذوق و شوق انجام میدم ...نه به خاطر اینکه بهتون احتیاج دارم،نه بخاطر اینکه کنارتون احساس آرامش دارم، نه به خاطر ناراحتی اون...نه...به خاطر اینکه دلم نمیخواد حرمت ها شکسته بشه،به خاطر اینکه دلم نمیخواد بین پدر مادر و فرزند فاصله بیفته...به خاطر اینکه من هنوز بزرگ نشدم...