دیوانگی های من

دیوانگی های یک ذهن آشفته

دیوانگی های من

دیوانگی های یک ذهن آشفته

من هنوز خودمو نمیشناسم.

دوست ندارم بیام و غر بزنم و ماجرای چند شب پیش رو تعریف کنم که دوباره یادم به اون شخصیت بیفته و اعصابم خورد بشه...ولی برای اینکه یادم بمونه که چقد بعضیا میتونن با روح و آرامشت بازی کنن و چقد بعضی شخصیت ها مغرور و غیر قابل انعطافن و چقد من نمیتونم تحملشون کنم، یه کمش رو مرور میکنم...


عروسی خواهرک بود ومارفتیم آرایشگاه از یک اونجا بودم تازه ساعت 4شروع به کار کرد وبعدش هم غلغله شد نزدیک به 100_150نفر ریختند اونجا. اصلا از کارشون و بی نظمی شون راضی نبودم اینقد رو من بد کار کرد که توبه کردم دیگه پامو حتی واسه ابرو هم اونجا نذارم... 

همه اینا به کنار روبرو شدن با یه آدم احمق از دماغ فیل افتاده هم به کنار...آدمی که برخلاف سنش اینقد بچه ننه بود که عوض اینکه بیاد دو کلام مودبانه با خودمون صحبت کنه و مردم دار باشه رفته پیش مسئول کار و شکایت ما رو کرده که حقشون رو ضایع کردیم و... 

 ولش کن نمیخوام ادامه بدم...


فقط بگم اون آدم اونقدر پلید و منفور بود و خاطره ی بدی از خودش برام به جا گذاشت که خواب دیشبم رو هم خراب کرد و تا صبح خواب اون داستان رو میدیدم....


بدبختی اینجاست که وقتی رفتم عکاسی دیدم اونجا هم هستش ...کفری شدم ولی هیچی نگفتم و محل نذاشتم... 

ولی وقتی دوباره باهام کل کل کرد  نامردی نکردم و حسابی شستمش و گذاشتمش کنار و دیگه خفه شد. یه نفس راحت کشیدم و خالی شدم.  


 

پی نوشت:

-ببینید یه آدم چی به سر یه دختر آروم و معصوم میاره که درمیاد جلوی جمع صداشو میبره بالا و قشقرق راه میندازه. 

.-.ولی خودمونیم کم مونده بود عکاسه بیرونم کنه..بعد که اومدیم بیرون فری که از رفتار من شوکه شده بود میگفت آفرین حق منم گرفتی  

-عروسی خواهرک خیلی خوش گذشت خصوصا وقتی ببینی دوستات هم اومده باشن . 

-یادم باشه هر وقت کسی دعوتم کرد عروسی برم این خودش یه حس خوب واسه میزبان میاره...