دیوانگی های من

دیوانگی های یک ذهن آشفته

دیوانگی های من

دیوانگی های یک ذهن آشفته

من یه احمقم...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

یه حس خوب

گاهی یه حس اونقدر قوی ست که میتونه انگیزت رو قدرت ببخشه وتا سالیان سال با یاد آوری بهش ذوق کنی و به هیجان بیای.مثه یه معلم شیمی که اخلاق و رفتار خوبش تو رو به درس شیمی علاقمند میکنه و باعث میشه تو هر کاری بکنی تا نظر اون رو جلب کنی و باعث خوشحالیش بشی و همین به نوبه ی خودش باعث پیشرفت علمیت میشه.  

و اون فرد اون قدر قابل احترام و ستایش هست که هنوز بعد از 10 سال وقتی خاطرات اون سالها رو مرور میکنی به هیجان میای و تمام اون حس ها رو به صورت اورجینال دریافت میکنی. 

 

                    به قول فروغی که میگه: اگه به یاد کسی بودی این هنر تو نیست...هنر اوست. 

 

من با خیلی از آدمایی برخورد کردم که هر کدوم به نوبه ی خودشون این حس رو گاهی قوی و گاهی ضعیف در من بوجود آوردندو هر کدومشون هم برای من عزیزند و هم محترم. 

 

یادمه بچه که بودم از دندون پزشکی نفرت داشتم و وقتی پدر یا مادرم دلسوزانه منو به گوشه ای میبردند تا نصیحتم کنند که باهاشون به دندونپزشکی برم یا ازشون فرار میکردم و یا گوشهام رو میگرفتم که هیچ حرفی در موردش نشنوم. 

بارها با کلک های مختلف سعی داشتند حداقل ببینند دندون های بیچاره در چه وضعیتی هستندولی من باهوشتر از این حرف ها بودم و معمولا نقشه هاشون رو نقشه بر آب میکردم. 

تا اینکه به سال سوم دبیرستان که دوره ی اوج رقابت علمی من به واسطه ی همون معلم شیمی بود رسیدم.سالی که به شدت تمایل داشتم خودم رو ثابت کنم و به همه نشون بدم که کی هستم. 

اون سال امتحانای پایان ترمم مصادف شده بود با درد دندون من.....وای خدای من هر چه نذر و نیاز کردم که دردش قطع بشه و کسی متوجه نشه فایده ای نداشت.با دل سردی و شکست توام با درد و در حالی که سعی میکردم غرورم رو هم حفظ کنم داد زدم که بابا یه کاری کنید مردم از درد دندون..... 

همه به طرفم جمع شدند و اولین چیزی که ازم میخواستند این بود که دهانمو باز کنم و دندونم رو ببینند . 

وخب طبیعی هم بود. یه جورایی هم بهم میفهموندن که دیدی حق با ما بود .هر چند به زبون نیاوردند. 

 

 

خلاصه که اون موقع اون دبیر شیمی کاری با دل بی صاحاب من کرده بود که حاضر بودم سریع برم دندونم رو حتی عصب کشی هم کنم ولی زود خوب بشم و بتونم درسمو بخونم  و سری توی سرا در بیارم ویا از شما چه پنهون یه جایی توی دل اون......باز کنم.و حاضرم شرط ببندم که اگه این درد چند سال پیش اتفاق افتاده بود امتحانمو نمیدادم و یه جوری با درد سر میکردم ولی عمرا پامو تو دندون پزشکی بذاشتم. 

 

 

همه اینا رو گفتم تا برسم به اینجا که اگر ما از چیزی میترسیم یا ازش وحشت داریم به خاطر دیده ها  شنیده ها و تجربیاتیه که قبلا در موردش داشتیم. 

مثلا در مورد خود من همیشه اسم دندون پزشکی که میومد چهره ی عصبانی دکتر رو میدیدم که آمپول وحشتناکی رو وارد دهان مامانم میکنه و مامانم حتی نمیتونه سرش رو تکون بده.  

ویا یکی از مریضا رو میدیدم که وقتی از شدت درد گاهی ناخواسته دست دکتر رو میگرفت که بابا یکم یواشتر....دکتر با عصبانیت یا داد میزد یا دستش رو میکشید. 

جدای از اینها شاید نابلدی مامانم بود که اوقاتی که باهاش نمیرفتم مطب وقتی میومد دهان و دندونش رو به من نشون میداد که ببین دخترم اگه الان نری دکتر دندونت به حدی پوسیده میشه که برای عصب کشی باید یه دکتر 2 ساعت ابزار و آلات مختلف رو بچپونه تو دهنت وتو کلی درد بکشی... 

مادرم با این حرفاش میخواست منو ترغیب به رفتن به دکتر کنه غافل از اینکه من با شنیدن این جملات و ترکیب اون با دیده های قبلیم نه تنها ترغیب نمیشم بلکه مقاومت بیشتری هم میکنم.  

 

 چند شب پیش دوباره یکی از دندونام درد گرفت . ولی اینبار دیگه اینقدر بزرگ شده بودم که مثه آدم صبح زودش برم نوبت بگیرم. البته این وسط کرم درونم خیلی سعی داشت منصرفم کنه ولی خب موفق نشد. 

جلسه بعد وقتی با ترس و لرز واسه عصب کشی وارد مطبش شدم با خنده بهم سلام کرد و راهنماییم کرد که روی یونیت بخوابم و بعداز کلی صحبت  و اطلاعات در مورد دندونم وبا دادن اطمینان به من که دستم سبکه آمپول ظریفی رو وارد دهانم کرد ووقتی من کمی چشمام رو فشار دادم دوباره کلی عذر خواهی که چون زاویه دار بوده درد کرده و منو ببخش. 

از اول کارش هم اونقدر محتاطانه جلو رفت که به قول خودش من دردی رو حس نکنم و جالب اینجاست که وقتی به اندازه ی یه نقطه درد رو حس میکردم برای کنجکاوی در مورد نحوه ی رفتارش و یا به تقلید از حرکت مریضایی که دیده بودم چند تا از انگشتاش رو گرفتم کلی عذر خواهی کرد . کارش رو متوقف کرد و یکم بی حسی بیشتری ریخت . 

و من محو شدم در این همه خوبی و و دیگر هیچ دردی رو حس نکردم. 

حالا این پزشک ماهرانه چنان حس امنیتی رو به من منتقل کرده که دارم لحظه شماری میکنم که روز دوشنبه برسه و ادامه کار عصب کشی دندونم رو انجام بده.وجالبه که بدونید درد دندون چقدر واسم شیرین شده. 

 

میخوام بگم یه آدم چقدر هنرمندانه میتونه این حس رو در تو بوجود بیاره که به قول معروف کنارش عین آرامشه... 

 


پی نوشت:

 

متاسفم برای پزشکانی که نمیدونند مریضشون یه انسانه و قبل از درمان نیاز به همدردی داره.

 

متاسفم برای پزشکانی که با رفتارشون ترس رو تو دل آدمی میکارند.

 

 

آینده

گاهی اوقات آدم دلش میخواد بیادو بنویسه اما هیچی به ذهنت نمیاد...و یا اونقدر افکارت افسار گسیخته و نا منظم به این طرف و اون طرف میرن که نمیدونی چه جوری باید سرهم بندیشون کنی و جالب تر اینکه نمیدونی از کجا شروع کنی....واینه که ناخود آگاه بیخیال نوشتن میشی و .... 

 

از دیشب داشتم پست های وبلاگ نیمه مست رو میخوندم....جالب بود .هر چند از دیروز تا حالا خیلی وقتمو گرفت ولی ارزشش رو داشت.چیزایی که واقعا برای من سوال بود در مورد زندگی کردن در یک کشور دیگه ...درس خوندن...ارتباط برقرار کردن با آدماش و...رو تونست قشنگ در قالب چند پست جواب بده... 

 

گاهی اوقات هست که آدم به یه مشکل و یا یه موضوع شبانه روز فکر میکنه و به جوابی هم نمیرسه ولی درست در عرض کمتر از یک دقیقه با یه تلنگر به خودت میای وجواب رو میگیری در توضیحش فقط بگم که دو روز پیش کنکور رو هم دادم ... 

 

مغزم اینقدر آشفته ست که دیگه نمیتونم ادامه بدم...

تجربه ی یه درد دل موثر

یاد بگیر که اول از همه خودت رو و شخصیتت رو دوست داشته باشی... 

 

بدون که توی اضطراب موندن خودش به کاهش اضظراب کمک میکنه... 

 

بدون که ما برای دیگران اونقدر مهم نیستیم که بخوان خودشون رو دایم درگیر ما کنند... 

 

همیشه بدترین حالات رو واسه ی خودت تجسم کن و بعد اقدام کن... 

 

همیشه در جمع باش به صحبت ها و رفتارهاشون دقت کن و سعی کن حتی یه جمله ی کوچولو بگی... 

 

تنها به سوپری برو...تنها به کلاس زبان برو ...تنها رانندگی کن...تنها  قدم بزن ...ولی از لاکت خودت بیرون بیا و با جمع ارتباط برقرار کن...با فروشنده صحبت کن...به در و دیوار دقت کن و لذت ببر... 

 

همرنگ جماعت شو... 

 

هوش هیجانی بالا....تعامل...ارتباط برقرار کردن... 

 

باشگاه برو... 

 

به دخترت نشون بده که قوی هستی... 

 

کارهای مفیدت رو بنویس... 

 

آرمانگرایی خوب نیست...خجالتی بودن خوب نیست...وابسته بودن خوب نیست...تمرین ..تمرین..تمرین.... 

 

اضطراب و تپش قلب و استرس در همه هست ولی افراد قوی اون رو کنترل میکنند و افراد ضعیف تسلیم میشن... 

 

مهم نیست فرضا بقیه میخوان بگن دستش میلرزه و سرخ شده ؟بذار بگن در عوض یه سخنرانی خوب ارایه بده ...یه کم که از سخنرانیت بگذره خود به خود آروم میشی و اضطراب پایین میاد... 

 

بهترین همیشه خوب نیست...حد وسطی هم وجود داره... 

 

پی نوشت:حالم  یکم بهتره

دانشگاه آزاد...

اعصابم خورده...از دست همه...دیشب نمره اصول و کنترل رو زدن...اصول 15 ...کنترل 18ونیم... 

 

این ترمه اوضام خیلی گنده...نمیدونم مقصر منم یا استاد؟ 

احتمالا مقصر استاده که تازه دانشجوی دکترا شده و دیگه وقت نمیکنه برگه ها رو با انصاف صحیح کنه ... 

به بقیه ی بچه ها هم 12و 13 داده ..به طارا هم 15 ..حالا کنترل یه سوال رو اشتباه نوشته بودم ولی واسه اصول اصلا این نمره رو باور ندارم...حرصم میگیره سر کلاس همش میگفت :واسه شما آسون میگیرم این چیزایی که به شما میدم چکیده و پالایش شده ی رشته ی فلانه من ترم پیش نمره ی افتاده نداشتم 16 به بالا رو هم 19 و نیم دادم ... و ازین چرت و پرتا... 

 

طارا امروز بهش زنگ زد چنان بادعوا جوابش رو داد که نگو بعدم گفت اعتراض بذار تا نمره ی خودت رو بهت بدم (با عصبانیت)... منظورش این بود تازه من چند نمره هم بهتون کمک کردم

 

رفتیم پیش آقای خ و گفتیم چیکار کنیم ؟ (با انصاف ترین مسیول دانشگاه همین آقای خ هست) 

گفت از من به شما نصیحت اگه بخواین ما اینجا جلوی خودتون و استاد برگه رو صحیح میکنیم ولی تا حالا سابقه نداشته که نمره ی بچه ها افزایش پیدا کنه و همیشه کمتر هم شده نمونش ترم پیش که سه نفر نمرشون شده 7 ...  

منم رو راست گفتم سوالا بارم بندی نداشته ممکنه یه سوال که بارمش 2 نمره بیشتر نتونه باشه و فرضا ما اشتباه نوشتیم رو الکی بگن 10 نمره داشته (همینطوری هم هست چون به طارا گفته بود تعداد سینی ها رو اشتباه نوشتی همین خودش ده نمره داشته)خ هم گفت دیگه از من گفتن من باهاتون اتمام حجت کردم دیگه میل خودتونه...

 

این از این .. اونم از وصایا که ده  میده ...نمیدونم اینا فردا چه طور میخوان جلوی خدا سر بالابیارن... این نمره یه دانشگاه آزاد فگستنیه... حرصم میگیره که تو دانشگاه آزادم  و اینقد خودشون رو تحویل میگیرن  ... 

  

 

امروز خیلی اتفاقی فهمیدم که من 25 سالمه یعنی 25 سال و صدو خورده ای روز...ناراحت شدم ...فک میکردم مردادقراره 25 ساله بشم نگو مرداد 26 ساااالمه...زود بزرگ شدم ...خیلی زود ...زودتر از اون چیزی که فکرشو میکردم دیشب صحبت از عروسی آبجی کوچیکه شد ومامان همینجوری که داشت میگفت واسه مونا هم تا مدت ها بعد از عروسیش لباساشو که میدیدم گریم میگرفت..یهو گفت بعد از ازدواج انگار که داری از یه کوه بالا میری بعد به نوک قله میرسی و در آخر آروم آروم از اون کوه پایین میای و عمرت تمام میشه...خیلی این جملش به دلم نشست ...خیلی... 

 

ولی من حس میکنم که کارای نکرده ی زیادی دارم که باید انجام بدم و هنوز انجام ندادم ...حس میکنم هنوز خیلی عقبم.... 

 

نمیدونم چمه؟نه دلم به کار خونه میره نه به کار بیرون نه مهمونی برم نه مهمون بیاد نه فیلم ببینم نه آشپزی نه هیچی ...فقط دلم میخواد فرار کنم  برم یه گوشه  و فکر کنم و به صدای سکوتم گوش بدم ... باید یه فکری واسه این نیازم بکنم  باید واسه خودم وقت بذارم... 

 

دوشنبه نوبت مشاور دارم ...

  

باید یه جوری با خودم کنار بیام.