دیوانگی های من

دیوانگی های یک ذهن آشفته

دیوانگی های من

دیوانگی های یک ذهن آشفته

این روزها...

یک شنبه صبح با طارا قرار داشتم که بریم دانشگاه واسه کارای فارغ التحصیلی. ...اول رفتیم آموزش، بعد فرمهای پر شده رو دادیم بایگانی دوباره برگشتیم آموزش،مسئول آموزش گفت تا مدیر گروهمون امروز هست امضاها ی مربوطه رو ازش بگیرید بعد پرونده هاتون رو بیارید بایگانی....ماهم رفتیم طبقه ی بالا و دیدیم مدیر گروهمون نشسته توی سالن داره با یکی از دانشجوها یدختر صحبت میکنه. ...من و طارا ایستادیم و باهاش سلام علیک کردیم اونم سرشو بلند کرد و تا ما رو دید با خوشحالی گفت به به سلام دخترا،فارغ التحصیل شدین؟ منم گفتم آره.بعد که اون دختره پاشد من نشستم کنارش و طارا اون سمتم نشست.

مدیر گروه امضاها ی لازم رو انجام داد وگفت سر کار نرفتید ما هم گفتیم نه!!!گفت ای تنبلااا!!!بعدم که میخواستیم خداحافظی کنیم گفت خبر قبولی ارشدتون رو بهم بدیدااااا!!و ما با هیجان گفتیم باشه  باشه حتما.

تو مدتی که داشت با اون دختره صحبت میکرد من و طارا داشتیم به هم میگفتیم که واقعا چقد استاد خوبی بود و ما قدرش رو ندونستیم ...

مراتب گرفتن مدرک من اونقدر قشنگ و ردیف پیش رفت که من باورم نمیشد برای اولین بار توی عمرم بود که کار هام اینقدر خوب پیش میرفت و باور کردنش واقعا سخت بود. خلاصه مدارک رو گذاشتیم  بایگانی که یکی دو ماه دیگه بریم واسه ادامه کارها...

از در ورودی سالن که خواستیم بیایم بیرون دیدم دارن واسه یه مسابقه تبلیغ میکنن ماهم رفتیم و یه کم پرس و جو کردیم از آقاهه پرسیدم تا کی وقت داره واسه ثبت نام و اون گفت تا پنج شنبه و گفت من همیشه صبحا هستم. کاتالوگشون رو گرفتیم و برگشتیم خانه....

بعد که اومدم خونه اینقدر ذهنم در گیر این مسابقه شد که همون شب تا 3 داشتم راجع بهش مطالعه میکردم البته ناگفته نماند که آخرین مهلتش تا 31 فروردین بود یعنی فرداش و اون پسره به ما اشتباه گفته بود...شب هم تا صبح مثه بچه ها خواب میدیدم که دارم ثبت نام میکنم....

صبح تا 11 خواب بودم بدو بدو زنگ زدم همسری که ماشین رو واسم بیاره وجیگر رو ببره دفتر... و توی این بین یه چیزایی واسه ناهار آماده کردم...یازده و نیم دانشگاه بودم ولی متاسفانه مسیولش نبود حتی تا 12 هم منتظر شدم ولی نیومد ...سرخورده برگشتم خونه ومستقیم نشستم پای نت و رفتم توی سایتش ...این جا بود که گره ها یکی یکی خودشون رو نشونم میدادن ...اول فایل اسکن شده عکسمو میخواست کلی گشتم تو لپ تاب تا پیدا ش کردم...بعد سایزش مناسب نبود که اونم حل شد ...تو این فاصله همسر جان اومد وناهار کشیدم ...ناهارمو تند تند خوردم و دوباره نشستم پای نت...کد کابری رو وارد کردم واسه تایید یه ایمیل میومد که باید من تاییدش میکردم ...اول که یاهو ارور میداد با صد تا دنگ و فنگ باز شد ...بعد پیغام میدادکد کاربری شما مورد تایید نیست ....نه یک بار و صد بار امتحان کردم فایده نداشت این وسط جیگر هم هی رو اعصاب من رژه میرفت ...دست به دامان همسر شدم اونم هر کاری کرد فایده نداشت ...با صد تا سلام و صلوات دوباره نشستم پاش و یکم ور رفتم  باش که در کمال تعجب دیدم الکی الکی درست شد...

خب حالا باید تو یه سایت دیگه ثبت نام میکردم ...اونم کلی دنگ و فنگ داشت اول که قسمت آدرسش فعال نبود و هر کاری کردم تایپ نمیشد کرد...و نوشتن آدرس هم یکی از الزامات بود ...با کلی دردسر و روشن و خاموش کردن این مشکل حل شد ولی مشکل بعدی این بودش که من تایپ میکردم ولی پیدا نبود!!!!مثلا من آدرس رو مینوشتم ولی چیزی نمیدیدم !!!!!جل الخالق

بعد از حل کردن این مشکل با زور و زحمت فراوان نوبت به پرداخت از طریق بانک بود که اونم دردسرای خودشو داشت ....مشخصات کارتی رو که وارد میکردم هر چند من درست وارد میکردم ولی اون ارور میداد که اشتباهه...سه کارت رو امتحان کردم فایده نداشت آخرا دیگه دکمه ی پرداختش کار نمیکرد .اعصابم خورد شده بود همه ی ذوق و شوقی که من داشتم تبدیل شده بود به نا امیدی و عصبانیت ...حتی یه بار محکم زدم روی صفحه کلید...

شب همسر جیگر رو برد پارک و گفت اون مبلغ رو به یه کارت دیگه انتقال میده و مشخصاتش رو واسم میفرسته  وهمین کارم رو  کرد ولی متاسفانه نت قطع شد و.....

مثه بچه ها نشستم زار و زار گریه کردم و فکر کردم واقعا ارزشش رو داشت که امروز اینقدر خودمو درگیر این موضوع کنم و روز قشنگمو از دست بدم؟... دیگه داشت برام بی اهمیت میشد که گفتم حالا یه بار دیگه هم امتحان کنم و برای بار آخر که دکمه ی پرداخت رو زدم پرداخت شد یعنی ساعت 10 شب!!!!!!

بعدش دیگه یه نفس راحت کشیدم وزنگ زدم به عیال!و منتظر شدم واسه منت کشی ...آخه خیلی امروز بد رفتار کرده بودم....