دیوانگی های من

دیوانگی های یک ذهن آشفته

دیوانگی های من

دیوانگی های یک ذهن آشفته

اعتراف1 !!!!

یادمه بچه که بودم از یکی از پسرهای فامیل خوشم میومد......نه اینکه عاشقش باشم...نه ...ولی معیارهایی داشت که در عالم بچگی ازش خوشم میومد....هرچند معمولا هیچگونه حرفی بینمون رد و بدل نمیشد....و هیچگونه شناخت مستقیمی ازش نداشتم ......راستش رو بخواین چون توی فامیل همه ازش تعریف میکردن  منم تو رویاهام خودم رو با اون میدیدم.....بزرگتر شدم ....وازش دورتر....و کم کم  هیچ تمایلی بهش نداشتم.........

سن نوجوانی من توام بود با آمدن خواستگارهای جور و واجور.........من ..یه دختر بلند پرواز ...که از همون اول آرزوهای بزرگی توی سرم داشتم.....هرچند وقت یکبار توی خانه و مدرسه خبر از نامزدی  یکی از بچه ها رو میشنیدم....به خودم میگفتم چرا من نباید زودتر از اینا ازدواج کنم...؟مگه من چی کمتر از اینا دارم...؟من باید همیشه از همه جلوتر باشم....نکنه ازدواج نکنم....نکنه ویدا به سن ازدواج برسه و اونم ازدواج کنه و من هنوز تو خونه باشم....متاسفانه فرهنگ محل زندگی و مدرسه من طوری بود که دخترا بین سن 17-18 سالگی نامزد میکردن.....وقتی دیدم اونی که میخوام پیدا نشده سعی کردم بچسپم به درسم ....و خصوصا میخواستم توی انتخاب رشته  شهری رو انتخاب کنم که از شهر خودم دور باشم ....میخواستم فرار کنم ....تا زماتی که مرد رویاهام رو پیدا کنم.....

یه روز توی  اتاق بودم که مامانم صدام زد ...رفتم تو آشپزخونه ...مامانم با لبخند مرموزی بهم گفت نظرت راجع به احمد چیه؟...منو میگی تعجب کرده بودم و اصلا حرفی برام نیومد.....احمد؟...پسر یکی از فامیلامون که اصلا فکرشم نمیکردم....احمد؟حدودا 7-8 سال ازم بزرگتر بود...قد بلند....موهای پرپشت....چهره ی زیبا....خوش تیپ ومهمتر اینکه لیسانس داشت...برای منی که هنوز دانش آموز بودم داشتن لیسانس خواستگارم یه امتیاز بزرگ محسوب میشد.....از اونروز به بعد تمام رویاهای من شده بود احمد...درس میخوندم با یاد اون....لباس میپوشیدم  به عشق اون....آهنگ گوش میدادم با چهره ی اون.....نمیدونم مادرم چرا با من همچین کاری کرد؟...چرا الکی توی اون ولوله ی کنکور منو به فکر کسی انداخت که......ولش کن....

روزها و ماه ها طی شدند و من هر روز منتظر بودم که کی میان خواستگاریم .....زیاد نمیدیدمش .....ولی اوقاتی هم که میدیدمش  اثری از عشق و محبت ازش نمیدیدم....وضعیت نا بسامان و بلاتکلیف من همانطور باقی موند تا خبر نامزدی دختر داییم رو شنیدیم .....هم سن من بود....من مشکلی نداشتم ولی نگرانی های مادرم رو میدیدم.....وقتی نگام میکرد...حسادت رو توی چشماش میدیدم...وگاهی از تو ی چشماش سرزنش هاش رو میشنیدم....اوضاعم خیلی خراب بود ....دوس داشتم سریع از تو این مهلکه در بیام .....دوس داشتم دانشگاه قبول شم یه شهر خیلی دوووووور.....وبرم....و برم و دور شم ازین حرفای خاله زنکی....

ایام کنکور بود ....شنیدم احمد که به قول مامانم منو میخواست!!!!!با یه نفر به مدت یک سال نامزد بوده  و متاسفانه دختره فوت شده......دنیا رو سرم خراب شد....پس من چی....؟ مگه منو نمیخواست؟..... یک سال نامزد بوده؟.... و فهمیدم این خیال پردازی های مامانم بوده!!!!!دوس داشته من عروس برادرش بشم...!!!!اونم توی اوج استرس کنکور من!!!!

احمد دیگه واسه من از اون روز مرد.......هرچند هنوز هم گاهی اوقات بهش فکر میکنم....

چند وقت بعد زمزمه هایی توی خونه شنیده میشد...دوباره خواستگار....یکی از اقوام های دور مادرم بود.....میگفتن خلبانه....شبی که قرار بود بیان  حسابی به خودم رسیده بودم ...میخواستم به احمد ثابت بشه که.....ولش کن....(خیلی ازش دلخور بودم.....دلم شکسته بود و دنبال جبران بودم...)

خلاصه خواستگار ها اومدند و من از توی پنجره یه نگاهی بهش انداختم.....و با اولین نظر با احمد مقایسش کردم.....زمین تا آسمون فرق داشتم ...رفتم توی اتاق و تا تونستم گریه کردم.....همه ی آرایشم پاک شده بود.....صورتم قرمز....چشام پف کرده بود.....گفتم نمیرم بالا پیششون ...ولی به زور مجبور شدم برم....یادمه با چنان اخمی وارد شدم  و با چنان اخمی نشستم که انگار میخواستم برم اسارت.....اصلا نمیذاشتم پسره نگام کنه.......ازش بدم میومد........دلم میخواست بمیره.....بعد از اون شب اونا منتظر جواب بودن و من قاطعانه به مامانم گفتم نه .....تا یکی دو هفته به هر دری متوسل میشدن که منو راضی کنن..........مامانم گریه میکرد .....که قبول کن...بهم گفتن برو باهاش حرف بزن ....نرفتم .حرف مامانم هیچوقت یادم نمیره  که گفت میخوای بمونی پیش من که ترشیت بندازم..........خیلی  بهم برخورد ...تصمیم گرفتم به اولین خواستگاری که یکم معیارهاش بهم تزدیک باشه  جواب بله رو بدم......و دووووووووووووور بشم ازین فرهنگ....(ادامه در پست بعد)