-
وقتی یه امتحان آسون سخت میشود.....
چهارشنبه 24 دی 1393 16:03
امتحانمو گند زدم...یه امتحان راحت و آسون...ویه سوال که دقیقا کپی جزوه بود... آخه من با این ذهن آرمان گرا چیکار کنم؟چرا نمیتونم مثه بچه ی آدم یه سوال رو دقیقا حفظ کنم؟مگه استاد بیچاره نمیگه همون سوالای جزوه رو میدم...خب چرا حفظ نمیکنم؟... چرا مثه بقیه ی بچه ها ریز به ریز جزوه رو از بر نمیکنم؟ قسمت خنده دارش اینجاست که...
-
بوس صدا دار!
سهشنبه 23 دی 1393 20:17
دیروز جیگر اولین بوس صدا دارشو کرد... .منو بوسید وشب باباشو...یه بوس واقعی...
-
و دیگر هیچ....
یکشنبه 14 دی 1393 13:09
خسته ام... آنقدر خسته که اگر خستگی دلیلی برای مردن بود... دیر زمانی ست که من مرده ام......
-
یعنی من دیوونم؟
شنبه 13 دی 1393 01:05
خودمو میبینم که با شنیدن اسمم و تشویق حضار از جام بلند میشم و از پله ها بالا میرم...با اعتماد به نفس کامل یه سخنرانی تاپ به زبان فینگلیش ارایه میدم و داوران خارجی با صحبتا و تشویقاشون بهم اطمینان میدن که کارم حرف نداشته ...میام پایین...جمعیت دارن منو تشویق میکنن...استادم با غرور و افتخار بهم نگاه میکنه و لبخندی از...
-
پشیمان نیستم...
چهارشنبه 10 دی 1393 01:15
قدیما موقعی که میرفتم دانشگاه حس و حال عجیبی داشتم ...اصلا حواسم به درس و کلاس و صحبتای استاد نبود... تمام دغدغم این بود که کی کلاسا تموم میشه و میتونم برم خونه...تازه ازدواج کرده بودم.... همکلاسیام رو مثه عقابای بلند پروازی میدیدم و خودم رو مثه پرنده ی ضعیفی که حتی فکر رقابت باهاشون رو به ذهنم راه نمیدادم....و این...
-
خودکار صورتی
پنجشنبه 4 دی 1393 19:18
یه خودکار صورتی داشتم که خیلی وقته دارمش، ولی الان ندارمش... یعنی الان که خیلی بهش احتیاج دارم، نیست،که نیست... هر جا میگردم پیداش نمیکنم... دیگه انگیزه ندارم،سیالات بخونم.... فردا نوشت: پیدا شد ؛اونم توسط آقای همسر ؛زیر مبل بود. فک کنم کار وروجک بوده...
-
مونای دیوونه...
پنجشنبه 4 دی 1393 15:33
کلاسا تموم شدن و من بدتر از همیشه به فکر ارشدم...همش تو فکرم و وقتی همسری میپرسه چته؟میگم یعنی من ارشد قبول میشم... همش تو وبلاگ های مختلف پرسه میزنم و خاطرات دانشجوهای ارشد رو میخونم...این روزا به جای اینکه بشینم درسم و بخونم و با معدل با لا مدرک بگیرم ...دارم به این فک میکنم که استاد راهنمام کی باشه...از بس مشنگم...
-
کودک درونم بهانه میگیرد...
یکشنبه 30 آذر 1393 15:10
صبح با صدای وجدان خفتم که میگفت پاشو فراد امتحان از حرارت داری از خواب پا میشم ...بیچاره اینقد این جمله رو تکرار کرده بود که تا صداش تو ذهنم میپیچید بالشم رو رو گوشم میگرفت و میرفتم زیر پتو ...ولی چه فایده... یکی در میزنه و اقای همسر ایفون رو برمیداره... آشغالیه آشغالاتون رو بیارید....اقای همسر بدتر از من میگه آشغال...
-
کلاسا تمام شدند...
شنبه 29 آذر 1393 16:50
من موندم و یه عالمه درس نخونده و یه پروژه که هنوز معلوم نیست میخواد به کجا سر در بیاره؟؟!؟!؟!؟!؟؟؟!!!!!
-
امتحانا نزدیکه...
پنجشنبه 27 آذر 1393 18:07
تازه از دانشگاه اومدم خونه.... جیگر خوابیده.... بابای جیگر رفته دفتر...هوا داره کمکم سرد میشه ..امتحانا هم شروع شدن ومن به جای اینکه تو این مدت درسام رو میخوندم تمام فکرو ذکرم به پایان رسوندن پروژه بو د که اونم اخر و عاقبتش شد این. هنوز تو فکرم که چرا استاد جواب پیامم رو نداد ؟شاید روش نشده ...شایدم دیگه از دستمون...
-
بد قولی های استاد من!
پنجشنبه 27 آذر 1393 15:52
امروز به استاد اس دادم، چه ساعتی بیایم دانشگاه؟ جواب نداد. برام عجیب بود، به صدری زنگ زدم گفتم ببین در آزمایشگاه بازه؟ اس داد گفت نه درش قفله! از اون طرف هم طارا اس داد که آقای ش گفته در همه ی آزمایشگاها قفله... با ناراحتی و اعصاب خوردی لباس پوشیدم و رفتم دانشگاه تو راه دنبال تارا هم رفتم.... آخه میگفت یکی از اقواممون...
-
جیگر
پنجشنبه 27 آذر 1393 10:04
خوشحالی یعنی... جیگر از خواب پاشه و بگه:مامان جون بلیم شوبونه بوخولیم
-
ارشد
چهارشنبه 26 آذر 1393 19:09
امروز با کمک همسر جان واسه ارشد ثبت نام کردم یعنی قبول میشوم عایا؟؟؟؟
-
چهارشنبه ی این هفته....
چهارشنبه 26 آذر 1393 18:59
پت ومت میرن تو آزمایشگاه و سریع اس میدن به استاد .....که ما آزمایشگاهیم..... تشریف بیارید...و ازین حرفاا.. و استاد سریع جواب میده وای .من رفتم. و با این جواب انگار آب سردی روی تن ای بیچاره ها ریخته میشودو به فکر میفتند که حالا چه بکنیم؟؟؟ مت به پت میگه زنگ بزن به استاد... پت میگه نه تو زنگ بزن....در این بین پت شماره...
-
چهارشنبه ی هفته ی پیش...
چهارشنبه 26 آذر 1393 18:39
من و تارا میریم تو آزمایشگاه ... ومیبینیم استاد نمونه هارو تهیه کرده و گذاشته خشک بشن..... من:ببین تارا چقد استاد خوبه خودش برامون پلیمر ساخته تارا:آره دیده ما امکانات نداریم دلش به حالمون سوخته من:پلیمرایی که خودمون درست کردیم چی؟ تارا:حتما خراب شدن دیگه من:چه لوله آزمایشای خوبی با خودش اورده تارا:آره واسه ما آورده...
-
وقتی جوانی زندگیش رو نابود میکنه...
چهارشنبه 26 آذر 1393 18:03
خیلی دلم به حالش میسوزه قد بلند و لاغر و خوش تیپ جوان حدود 30 مهربون و مودب خوش درس کارشناسی ارشد مهندسی امروز وقتی روی صندلی توی راهرو دانشگاه نشسته بودم و حدود 50 دقیقه تاخیر داشت ...با خودم گفتم همه چیش خوبه فقط نظم و انظباط نداره .... اما وقتی در کلاس رو باز کردیم...یهو بوی نامطبوع خانمان سوزی به مشاممان...
-
مونای فراموشکار
چهارشنبه 26 آذر 1393 17:47
الان یک ساعته که دارم دنبال نام کاربری و رمز عبورم میگردم و پیداش هم نمیکنم تا همین چند لحظه پیش.
-
راستی!!!
یکشنبه 23 آذر 1393 21:41
راستی اون خبر خوب سه شنبه رسید،والان من منتظر خبرهایی خوبترم
-
همه!!!!
سهشنبه 18 آذر 1393 10:56
امروز بعد از صبحونه همینطور که مشغول مرتب کردن اشپزخونه بودم یادم به حرف یکی از بچه های کلاس افتاد.... چند روز پیش بچه ها میخواستن برن پیش مدیر گروه تا برنامه ی امتحانی این ترممون رو تغییر بدن ...از اون جا که این مدیر گروه گرامی ارادت خاصی به خانما داره از من خواستن که منم همراهیشون کنم .خودمو بی میل نشون دادم و بهونه...
-
شجاعت!
دوشنبه 17 آذر 1393 19:38
یه جایی خوندم: شجاعت یعنی ترسیدن... لرزیدن... و یک قدم به جلو برداشتن! خیلی روم تاثیر گذاشت. رفتم جلو و حرفمو گفتم بهش.
-
شروع
دوشنبه 17 آذر 1393 19:24
بالاخره بعد از مدت ها کلنجار رفتن با خودم و مشاهده ی وبلاگ دیگران تصمیم گرفتم پشت لپ تابم بشینم وبه قولی"روزمرگی" هام رو بنویسم. بی صبرانه منتظر روز چهارشنبه هستم ببینم نتیجه ی پروژه مون چی میشه؟ بعد از پیگیریهای 4-5 هفته ای که من و طاهره داشتیم بالاخره استاد رو تو تنگنا قرار دادیم که پروژه ی مارو دست کم...