دیوانگی های من

دیوانگی های یک ذهن آشفته

دیوانگی های من

دیوانگی های یک ذهن آشفته

و دیگر هیچ....

خسته ام...

آنقدر خسته که اگر خستگی دلیلی برای مردن بود... دیر زمانی ست که من مرده ام......

یعنی من دیوونم؟

خودمو میبینم که با شنیدن اسمم و تشویق حضار از جام بلند میشم و از پله ها بالا میرم...با اعتماد به نفس کامل یه سخنرانی تاپ به زبان فینگلیش  ارایه میدم و داوران خارجی با صحبتا و تشویقاشون بهم اطمینان میدن که کارم حرف نداشته...میام پایین...جمعیت دارن منو تشویق میکنن...استادم با غرور و افتخار بهم نگاه میکنه و لبخندی از رضایت روی لباش نقش بسته...  

قبل از این اتفاقا هم خودمو میبینم که یکم استرس دارم و استادمو میبینم که داره بهم قوت قلب میده...ومیگه من بهت اعتماد دارمو ...تو مییتونی و...ازین حرفا.... 

 

همه ی این صحنه ها دقیقا دو شب قبل از هر امتحانی میاد توی ذهن من ...وباعث میشه من  دیگه اصلا به اون امتحانه فکر نکنم ...وبا این رویاهای شیرین به خواب برم....و درست شب امتحانه که من یاد گند کاریام میفتم و مثه جغد باید تا صبح بشینم و ...به خودم فحش بدم و این وسط یکم هم بخونم...از رو هم نمیرم...  .و این ماجرا برای تک تک امتحانای این ترمم داره تکرار میشه...

 

 پس فردا هم امتحان وصایای امام دارم ...هیچی هم نخوندم...هیچ پیش زمینه ای هم ندارم... اینا همه به کنار... بیخیال ظرفای نشسته ی توی سینک و بیخیال حال جارو نزده .... میخوام برم به این رویای شیرینم ادامه بدم تا وقتی که خوابم ببره...   

 

اصلا هم به فردا شب فکر نمیکنم...

 

 

 

فردا