دیوانگی های من

دیوانگی های یک ذهن آشفته

دیوانگی های من

دیوانگی های یک ذهن آشفته

دانشگاه آزاد...

اعصابم خورده...از دست همه...دیشب نمره اصول و کنترل رو زدن...اصول 15 ...کنترل 18ونیم... 

 

این ترمه اوضام خیلی گنده...نمیدونم مقصر منم یا استاد؟ 

احتمالا مقصر استاده که تازه دانشجوی دکترا شده و دیگه وقت نمیکنه برگه ها رو با انصاف صحیح کنه ... 

به بقیه ی بچه ها هم 12و 13 داده ..به طارا هم 15 ..حالا کنترل یه سوال رو اشتباه نوشته بودم ولی واسه اصول اصلا این نمره رو باور ندارم...حرصم میگیره سر کلاس همش میگفت :واسه شما آسون میگیرم این چیزایی که به شما میدم چکیده و پالایش شده ی رشته ی فلانه من ترم پیش نمره ی افتاده نداشتم 16 به بالا رو هم 19 و نیم دادم ... و ازین چرت و پرتا... 

 

طارا امروز بهش زنگ زد چنان بادعوا جوابش رو داد که نگو بعدم گفت اعتراض بذار تا نمره ی خودت رو بهت بدم (با عصبانیت)... منظورش این بود تازه من چند نمره هم بهتون کمک کردم

 

رفتیم پیش آقای خ و گفتیم چیکار کنیم ؟ (با انصاف ترین مسیول دانشگاه همین آقای خ هست) 

گفت از من به شما نصیحت اگه بخواین ما اینجا جلوی خودتون و استاد برگه رو صحیح میکنیم ولی تا حالا سابقه نداشته که نمره ی بچه ها افزایش پیدا کنه و همیشه کمتر هم شده نمونش ترم پیش که سه نفر نمرشون شده 7 ...  

منم رو راست گفتم سوالا بارم بندی نداشته ممکنه یه سوال که بارمش 2 نمره بیشتر نتونه باشه و فرضا ما اشتباه نوشتیم رو الکی بگن 10 نمره داشته (همینطوری هم هست چون به طارا گفته بود تعداد سینی ها رو اشتباه نوشتی همین خودش ده نمره داشته)خ هم گفت دیگه از من گفتن من باهاتون اتمام حجت کردم دیگه میل خودتونه...

 

این از این .. اونم از وصایا که ده  میده ...نمیدونم اینا فردا چه طور میخوان جلوی خدا سر بالابیارن... این نمره یه دانشگاه آزاد فگستنیه... حرصم میگیره که تو دانشگاه آزادم  و اینقد خودشون رو تحویل میگیرن  ... 

  

 

امروز خیلی اتفاقی فهمیدم که من 25 سالمه یعنی 25 سال و صدو خورده ای روز...ناراحت شدم ...فک میکردم مردادقراره 25 ساله بشم نگو مرداد 26 ساااالمه...زود بزرگ شدم ...خیلی زود ...زودتر از اون چیزی که فکرشو میکردم دیشب صحبت از عروسی آبجی کوچیکه شد ومامان همینجوری که داشت میگفت واسه مونا هم تا مدت ها بعد از عروسیش لباساشو که میدیدم گریم میگرفت..یهو گفت بعد از ازدواج انگار که داری از یه کوه بالا میری بعد به نوک قله میرسی و در آخر آروم آروم از اون کوه پایین میای و عمرت تمام میشه...خیلی این جملش به دلم نشست ...خیلی... 

 

ولی من حس میکنم که کارای نکرده ی زیادی دارم که باید انجام بدم و هنوز انجام ندادم ...حس میکنم هنوز خیلی عقبم.... 

 

نمیدونم چمه؟نه دلم به کار خونه میره نه به کار بیرون نه مهمونی برم نه مهمون بیاد نه فیلم ببینم نه آشپزی نه هیچی ...فقط دلم میخواد فرار کنم  برم یه گوشه  و فکر کنم و به صدای سکوتم گوش بدم ... باید یه فکری واسه این نیازم بکنم  باید واسه خودم وقت بذارم... 

 

دوشنبه نوبت مشاور دارم ...

  

باید یه جوری با خودم کنار بیام.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد