میرم کتاب فروشی کودکان و چند تا کتاب بر میدارم....نگاهی به قفسه ها میندازم ولی کتابی مناسب سنم پیدا نمیکنیم...
یه گوشه از قفسه عنوان کتابها نظرم رو جلب میکنه:آن شرلی دختری با موهای قرمز،آرزوهای بزرگ،کلیله و دمنه به زبان کودکانه....
با یاد آوری خاطرات بچگیم لبخندی روی لبام میشینه... سرمو برمیگردونم که برم پای صندوق،...اما نمیذاره ....
کودک درونم رو میگم....معصومانه تو چشام زل زده بود و خواهش میکرد....رومو برگردوندم سمت دیگه ی کتابخونه و دنبال یه کتاب تو رده ی سنی 24_25میگشتم،یه کتاب فلسفی، یا روانشناسی و یا شاید هم آشپزی...ولی نبود...
رومو برگردوندم سمتشو گفتم عزیزم این کتاب مناسب سن تو نیست،تو دیگه بزرگ شدی....اما اون دختر بچه لنج آورده بود، سرشو کج کرده بود و ملتمسانه نگام میکرد.نتونستم طاقت بیارم.... مثله روزی که کتاب شنگول و منگول رو دیدم و طاقت نیوردم....
حالا این کتابو خریدم و هر وقت نگاش میکنم کلی ذوق میکنم