دیوانگی های من

دیوانگی های یک ذهن آشفته

دیوانگی های من

دیوانگی های یک ذهن آشفته

این ره که تو میروی، به هیچستان است.....

دیشب. کلاس داشتم. تاپیکم. رو چندین بار توی خونه تمرین کرده بودم،ولی نمیدونم چرا وقتی. سر کلاس منو صدا زد که برم جلوی همه و اجرا کنم هول شدم....هیچی به ذهنم نیومد.... اصلا کلمات رو نمیتونستم سر هم بندی کنم،...همه تعجب کرده بودن که چرا یهو اینجوری به شدم.... یهو یکی صدا زد تو که تیچری!!! و این وضع رو بدتر کرد...بعد از دو سه جمله ای که بزور من و من ساختم، انصراف دادم و نشستم.....ناراحت شد...به جهنم.... 

اوضاع وقتی بدتر شد که سپیده که الان دارم باهاش رقابت میکنم، اومد وبا چنان سرعتی کلاس رو احاطه کرد که همه تشویقش کردن، خصوصاً اون....و این منو خیلی سر خورده کرد.....

علاقم رو از دست دادم و انگیزم رو....والان فقط به فکر انصرافم.... یه چیزی ته قلبم میگه تو برای این کار ساخته نشدی... همون احساسی رو دارم که توی اولین دانشگام داشتم.....هر چه تلاش میکنم بی فایدست....