دیوانگی های من

دیوانگی های یک ذهن آشفته

دیوانگی های من

دیوانگی های یک ذهن آشفته

پشیمان نیستم...

قدیما موقعی که میرفتم دانشگاه حس و حال عجیبی داشتم ...اصلا حواسم به درس و کلاس و صحبتای استاد نبود... 

تمام دغدغم این بود که کی کلاسا تموم میشه و میتونم برم خونه...تازه ازدواج کرده بودم....   

 

همکلاسیام رو مثه عقابای بلند پروازی میدیدم و خودم رو مثه پرنده ی ضعیفی که حتی فکر رقابت باهاشون رو به ذهنم راه نمیدادم....و این برای من ایده آل گرای مغرور خیلی بد بود....من داشتم  ذره ذره آب میشدم  توی محیطی که هیچ وقت نخواستم باهاش ارتباط برقرار کنم... 

 

من باید اول میشدم ...باید همه ی حواس ها متوجه  من میشد ...باید همه را به خودم جلب میکردم ...اما من آخر بودم... 

من زندگی میکردم ولی در مرگ...در جهنم...در اسارت...

  

 

میتونستم بمونمو و بخونمو بی خیال همه چیز ....میتونستم رقابت کنم و به همه خودمو نشون بدم...میتونستم خودمو بالا بکشم....میتونستم....ولی وجدانم نمیذاشت...نمیشد... باید قید همه چیزو میزدم.....نمیخواستم...  .

 

من حتی فرصت داشتن یه دوست صمیمی رو هم از خودم گرفتم...وقتش رو نداشتم ....زندگی برای من جای دیگری بود... هیچ نقطه ی مشترکی بین خودمو و اونا نمیدیدم...

 

بالاخره تصمیم خودمو گرفتم....رفتم... مصمم بودم و هیچ کس نمیتونست جلوی منو بگیره...با سرزنش خیلیا مواجه شدم....ولی من دیگه تصمیمم رو گرفته بودم....

 

رفتم از جایی که زمانی همه ی وقتو...انرژیو ...تفریحو...عمرو...جوونیو...همه ی هستیمو...براش گذاشته بودم...  

 

و تمام این مدت مهمترین دغدغه من این بود که آیا کار درستی کردم یا نه؟ 

 

وتمام این مدت با خودم  میگفتم اونا قویتر از من بودن... 

 

وتمام این مدت فکر عقب افتادن از اونا داشت منو دیوونه میکرد... 

 

تا اینکه امشب بعد از صحبت با یه دوست فهمیدم زندگی فراتر از اینهاست.....فهمیدم من چقدر جلو هستم ...و آنها پشت سر منند... 

 

فهمیدم عقاب بلند پرواز منم و  پرندگان  ضعیف اونا... . 

 

من مونا در آستانه ی 25 سالگی اعلام میکنم از تصمیمی که گرفتم هیچوقت منصرف نشدم...اون تصمیم بهترین تصمیم زندگی من بود...من ایده آل گرا... در غیر اینصورت من مرده بودم درست مثله 6سال پیش...