دیوانگی های من

دیوانگی های یک ذهن آشفته

دیوانگی های من

دیوانگی های یک ذهن آشفته

وقتی جوانی زندگیش رو نابود میکنه...

خیلی دلم به حالش میسوزه 

قد بلند و لاغر و خوش تیپ 

جوان حدود 30

مهربون و مودب 

خوش درس 

کارشناسی ارشد مهندسی  

امروز وقتی روی صندلی توی راهرو دانشگاه نشسته بودم و حدود 50 دقیقه تاخیر داشت ...با خودم گفتم همه چیش خوبه فقط نظم و انظباط نداره .... 

اما وقتی در کلاس رو باز کردیم...یهو بوی نامطبوع خانمان سوزی به مشاممان خورد....اون وقت فهمیدم دلیل این بی انظباطی ها چیه.... 

خیلی دلم به حالش میسوزه .... همش تو فکرشم ...وقیافه ی نحیف و لاغرش...صورت زردو رنگ پریدش...و چشمان خمار و ازحدقه بیرون زدش... از جلوی چشمام دور نمیشه... 

کفش مشکی واکس زدش....شلوار کتون قهوه ایش...پیراهن بنفش چهار خونش .....همه بوی تریاک میداد.... 

مونای فراموشکار

الان یک ساعته که دارم دنبال نام کاربری و رمز عبورم میگردم و پیداش هم نمیکنم تا همین چند لحظه پیش.

راستی!!!

راستی اون خبر خوب سه شنبه رسید،والان من منتظر خبرهایی خوبترم

همه!!!!

امروز بعد از صبحونه همینطور که مشغول مرتب کردن اشپزخونه بودم یادم به حرف یکی از بچه های کلاس افتاد....

چند روز پیش بچه ها میخواستن برن پیش مدیر گروه تا برنامه ی امتحانی این ترممون رو تغییر بدن ...از اون جا که این مدیر گروه گرامی ارادت خاصی به خانما داره از من خواستن که منم همراهیشون کنم .خودمو بی میل نشون دادم و بهونه اوردم که نرم .تا اینکه جناب میلی زنگ زد و خواهش کرد که منم بیام ..واگه من نرم اونا هم کاری نمیکنن وفلان .....وفلان.... .

بخاطر اینکه یه چند باری کارم پیشش لنگ بود و با کمال اشتیاق برام انجام داده بود...نتونستم بگم نه... دخترک رو پیش مامانم بردم و رفتم دانشگاه...

مدیر گروه گرامی با دیدن من کلی خوش و بش کرد ...و منم که فرصت رو مناسب دیدم بحث رو شروع نموم...وکم کم سرو کله ی بقیه بچه ها پیدا شد ....درحال بحث و جدل با استاد محترم بودیم که یهو جناب میلی گفت استاد اصلا خانم مونا رو نماینده کنید ...همه هم قبولش دارن... و این پسرک چنان تاکیدی روی کلمه ی همه کرد و با چنان اطمینانی این جمله رو گفت که همه یه لحظه فقط نگاش کردیم...

ومن امروز ...درحال انجام کارهای خانه ....دوباره ...ودوباره ...به یاد آن جمله افتادم....

واقعا همه منو قبول دارن؟

همه یعنی چند نفر؟

همه یعنی کیا؟

چه حس خوبیه همه یه نفر و قبول داشته باشن...

فک کنم میلی غلو کرده...

فکر که نه..مطمینم....

پی نوشت:

لازم به ذکر است توضیح بنمایم که این استاد محترم در ابتدا اصلا از بنده خوششان نمیامد و چندین بار مرا مورد الطاف خود قرار داده بودند.... منتهی بعدها با دیدن نمره ی بی سابقه ی من در طول مدت تدریسشان (به قول خودش) مرا استعداد درخشان به شمار آورده ودیدشان را نسبت به بنده تغییر دادند.... خدایش نگهدارش.

شجاعت!

یه جایی خوندم:

شجاعت یعنی ترسیدن... لرزیدن... و یک قدم به جلو برداشتن!

خیلی روم تاثیر گذاشت.

رفتم جلو و حرفمو گفتم بهش.