دیوانگی های من

دیوانگی های یک ذهن آشفته

دیوانگی های من

دیوانگی های یک ذهن آشفته

خودکار صورتی

یه خودکار صورتی داشتم که خیلی وقته دارمش، ولی الان ندارمش...

یعنی الان که خیلی بهش احتیاج دارم، نیست،که نیست...

هر جا میگردم پیداش نمیکنم...

 دیگه انگیزه ندارم،سیالات بخونم....  


فردا نوشت: پیدا شد؛اونم توسط آقای همسر ؛زیر مبل بود. 

فک کنم کار وروجک بوده...

مونای دیوونه...

کلاسا تموم شدن و من بدتر از همیشه به فکر ارشدم...همش تو فکرم و وقتی همسری میپرسه چته؟میگم یعنی من ارشد قبول میشم...

همش تو وبلاگ های مختلف پرسه میزنم و خاطرات دانشجوهای ارشد رو میخونم...این روزا به جای اینکه بشینم درسم و بخونم  و با معدل با لا مدرک بگیرم ...دارم به این فک میکنم که استاد راهنمام کی باشه...از بس مشنگم

دیروز رفتیم پیش استاد پروژه که کار آموزیم رو بهش بدم ...مارو که دید سلام علیکی با خنده کرد و من سریع فرم گزارشم رو بهش دادم..گفت چرا نمره داده ..گفتم خب نوشتن که دیگه شما تغییرش ندید...رفت تو دفتر بعد از چند دقیقه اومد..در حالی که گزارش رو بهم میداد گفت دیگه نمرتون رو تغییر ندادم...بعد راجع به پروژه پرسیدیم ...گفت من نیستم تا یه ماه دیگه...میخوید فرم پروژه تون رو بیارید نمره بهتون بدم ...بهمن هم بیاید واسه ادامه کارتون... ما هم همین کارو کردیم و دوتا 20 ناقابل گرفتیم.

یه استاد خانمی داریم تو دانشگاه که واقعا خانومه ..واقعا من هیچوقت به چشم استاد ندیدمش ...به چشم یه دوست میبینمش...اصلا غرور نداره...معلومه که از یه خانواده ی درس خونده و منظمه ...خودشم ترم آخره دکتراست...یه جورایی جزو ستعداد درخشانهاست...دیروز تو دانشگاه دیدمش ما دنبال یه اقایی میگشتیم واسه گاز نیتروژن بعد خانم ب رو دیدیم ...همینجوری من ازش پرسیدم استاد فلانی رو نمیشناسید گفت نه....بعد دیدیم رفت تو اتاق اساتید و با رییس آموزش برگشت و ریییس داشت با اشاره بهش اتاقش رو نشون میداد...استاد با خنده برگشت ...دست منو گرفته و باخنده میگفت رفتم و پرسیدم فلانی جوونه یا میان ساله؟..میگن جوونه...مردیم از خنده.... واقعا اینقد باهاش راحتیم که هیچوقت دکتر صداش نکردیم همش همون خانم ب بهش میگیم...

حالا من موندم تز ارشدم رو با آقای گ بگیرم یا خانم ب؟؟؟؟؟

آقای گ بیشتر دنبال کارای پژوهشیه..مودب هم هست ..ولی من باهاش راحت نیستم...یکم جلوش موذبم نمیدونم چرا؟

یه بارم یه امتحان که باهاش داشتم پایین برگم یه شعر نوشتم وفوت.....رو تسلیت گفتم بهش ...اونم نامردی کرد و با وجودی که 20 میشدم بهم 19ونیم داد... حالا هر وقت میبینمش میگم کاش ننوشته بودم براش...آخه من از کجا میدونستم که ترم آخر میخوام پروژم رو با ایشون بگیرم؟فک میکردم دیگه نمیبینمش...

خانم ب باهاش راحتم ..ولی زیاد دنبال کارای پژوهشی نیست ...فراموشکارم نیست...اگه یه قولی هم بده پاش وایمیسه..

حالا من موندم با کدومشون تزم رو بگیرم؟

اصلا هم مهم نیست که ارشد قبول میشم یا نه

اصلا هم مهم نیست که چه رشته ای قبول میشم

اصلا هم مهم نیست که الان باید به امتحانای این ترمم فکر کنم و فرجه هام خیلی کمه

پی نوشت:مدیونید اگه فکر کنید من دیوونم

کودک درونم بهانه میگیرد...

صبح با صدای وجدان خفتم که میگفت  پاشو فراد امتحان از حرارت داری از خواب پا میشم ...بیچاره  اینقد این جمله رو تکرار کرده بود که تا صداش تو ذهنم میپیچید بالشم رو رو گوشم میگرفت و میرفتم زیر پتو ...ولی چه فایده...  

یکی در میزنه و اقای همسر ایفون رو برمیداره... آشغالیه آشغالاتون رو بیارید....اقای همسر بدتر از من میگه آشغال نداریم .... و اون اقاهه مصمم تره ...با یه پلاستیک پراشغال مونده ازمهمونیه یلدای دیشب..میره دم در...ومیبینه داداششه قورمه سبزی نذری اورده...  

 

حالا اقای همسر میخواد منو سر کار بذاره.....با غرو غر میاد و میگه روز تعطیل ..اشغالی هم ول نمیکنه...منم که همچنان زیر پتوام ...با صدای گرفته میگم...حتما عیدی میخواسته....میگه اخه روز شهادت و عیدی...  

 

وروجک بیدار میشه ...بابایی بهش صبحونه میده... 

 

صدای وجدان من بلندتر توی گوشم میپیچه....ول کن معامله هم نیست...بلند میشم ..واخلاق سگی..... 

 میبینم واسم اس اومده ...بیدار شدی تک بزن جزوتو بیارم...تلفنمو میندازم رو مبل اصلا حوصلشو ندارم...   

 

..... 

 

حالا دیگه مثلا اومدم نشستم  پای درس... یادم به کارایی میفته که ناتمام مونده... 

-عروسی فاطمه نرفتم.. باید کادو بخرم برم خونشون... 

-واسه تولد سمیه کادو نگرفتم... 

-پروژم نا تمام مونده...  

-باید کپسول نیتروژن گیر بیارم... 

-واسه نی نی خواهری باید برم پتو و حوله بخرم... 

-یه کفش صورتی هم واسه خود نینی... 

-کاش  میزم رو میذاشتم اینور خونه... 

-چراغ مطالعه ندارم... 

-تمرین میکنم که چه جوری با استاد واسه پروژه حرف بزنم... 

وخیلی کارای دیگه... 

حس میکنم یه چیزی کم دارم ...میرم سراغ اشپزخونه...چای ...قهوه...نخودچی کشمش... 

نه بازم جاش خالیه ... 

فک میکنم چقد خوب میشد اگه امتحان نداشتم ...جیگرو میبردم پارک... 

کودک درونم خیلی بهونه میگیره... 

به اقای همسر میگم ...یکم نصیحتم میکنه... 

فایده نداره ...کودک درونم میگه خوابم میاد.... 

میرم تو بغل جیگر که بخوابم...بابای جیگر میخوابه جیگر میخوابه... کودک درونم داره خواب میره که صدای وجدانم بلند میشه...فردا امتحان آز حرارت داری...  

بلند میشم میرم تو یخچال.... کودک درونم اخم کرده ..هیچی نمیخواد...یه پرتقال برمیدارم...میشینم پای نت...داستان امروزم رو مینویسم....شاید اروم بشه... 

نه هنوز تو اخمه... 

راستی وای فای گوشیم هم خاموش کردم که تنبیه بشه 

همش توی واتس آپ پلاس بود ...همش دید میزد ببینم فلانی آنلاینه یا نه...منم قطش کردم که دیگه تو زندگی مردم سرک نکشه...فک کنم به خاطر همین بق کرده... 

به من چه که فردا امتحانه...میخواست نباشه...

 

 

پی نوشت:دقت کردید چقد امروز متنم طولاتر شده.اصلا هم فردا امتحان ندارم...

کلاسا تمام شدند...

من موندم و یه عالمه درس نخونده و یه پروژه که هنوز معلوم نیست میخواد به کجا سر در بیاره؟؟!؟!؟!؟!؟؟؟!!!!!

امتحانا نزدیکه...

تازه از دانشگاه اومدم خونه.... 

جیگر خوابیده.... 

بابای جیگر رفته دفتر...هوا داره کمکم سرد میشه ..امتحانا هم شروع شدن ومن به جای اینکه تو این مدت درسام رو میخوندم تمام فکرو ذکرم به پایان رسوندن پروژه بو د که اونم اخر و عاقبتش شد این.  

 

هنوز تو فکرم که چرا استاد جواب پیامم رو نداد ؟شاید روش نشده ...شایدم دیگه از دستمون کلافه شده....شایدم  دلش خواسته دیگه چیکار کنه استاده دیگه  ... از قدیم گفتن دانشجو خر استاده ...همینه دیگه...منو باش که میخواستم پایان نامه ی ارشدم رو باهاش بگیرم... زهی خیال باطل 

باید بشینم یه برنامه ی درست و حسابی بریزم واسه درس خوندنم ...باید این ترم معدلم بالا باشه ... 

بابای جیگر هم گفته امشب بریم خونه باباجی(پدر شوهر) با این که یه جوری ام ولی برم دیگه خیالم یه هفته راحته...