دیوانگی های من

دیوانگی های یک ذهن آشفته

دیوانگی های من

دیوانگی های یک ذهن آشفته

بد قولی های استاد من!

امروز به استاد اس دادم، چه ساعتی بیایم دانشگاه؟

جواب نداد.

برام عجیب بود، به صدری زنگ زدم گفتم ببین در آزمایشگاه بازه؟

اس داد گفت نه درش قفله!

از اون طرف هم طارا اس داد که آقای ش گفته در همه ی آزمایشگاها قفله...

با ناراحتی و اعصاب خوردی لباس پوشیدم و رفتم دانشگاه تو راه دنبال تارا هم رفتم.... آخه میگفت یکی از اقواممون زنگ زده که بیاد خونه من چون میخواستم بیام دانشگاه جوابش ندادم،... حالا میترسم پشت در باشه ببینم.... گفت بیا دنبالم که سریع سوار شوم بریم دانشگاه....بیچاره بچه هاش هم صبح فرستاده بود پیش مادربزرگشون که با خیال راحت تو آزمایشگاه کار کنیم، اما زهی خیال باطل. 

رفتیم در دفتر اساتید گفتن استاد تمام کرده رفته نمیاد تا هفته ی آینده چهارشنبه، و دوباره آب سردی روی سرم ریخته شد. 

 

پی نوشت:حس میکنم دارم تو این دانشگاه تلف میشم...

جیگر

خوشحالی یعنی... 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

جیگر از خواب پاشه و بگه:مامان جون بلیم شوبونه بوخولیم

ارشد

امروز با کمک همسر جان  واسه ارشد ثبت نام کردم 

یعنی قبول میشوم عایا؟؟؟؟

چهارشنبه ی این هفته....

پت ومت میرن تو آزمایشگاه و سریع اس میدن به استاد .....که ما آزمایشگاهیم..... تشریف بیارید...و ازین حرفاا..

و استاد سریع جواب میده وای .من رفتم.

و با این جواب انگار آب سردی روی تن ای بیچاره ها ریخته میشودو به فکر میفتند که حالا چه بکنیم؟؟؟ 

مت به پت میگه زنگ بزن به استاد... 

پت میگه نه تو زنگ بزن....در این بین پت شماره میگیره و میذاره در گوش مت ...ومت زیرکانه در میره ...پت میماند و صورتی برافروخته و صدای استاد....  

بعد از صحبتهای متمادی به این نتیجه میرسن که فردا جلسه تشکیل بشه و پلیمر جدید شستشو بشه.. 

بعد در مغز مت جرقه ای زده میشه و میگه بیا بریم پلیمر رو از استاد بگیریم و کاراش رو بکنیم ما که بیکاریم... 

پت با خوشحالی قبول میکند....و ازآنجا که مت میخواهد قضیه ی قبلی را از دل دوستش در آورد خودش مقتدرانه  و در کمال پر رویی به استاد عزیزش اس میدهدکه  ...از آنجا که ما بیکاریم و ...فلان و... به همان ....بیایم ببریم محموله رو؟؟؟ 

 و استاد عزیز در کمال.....ی جواب میدهد الان .همرام نیس.هفته ی بعد میارم. 

و اینبار هم این پت و مت بدون اینکه به نتیجه برسند دست از پا درازتر به خانه برگشتند. 

 

 

پی نوشت:و البته و صد البته هنوووووز در فکر ارایه ی مقاله هستند.

چهارشنبه ی هفته ی پیش...

من و تارا میریم تو آزمایشگاه ... ومیبینیم استاد نمونه هارو تهیه کرده و گذاشته خشک بشن..... 

من:ببین تارا چقد استاد خوبه خودش برامون پلیمر ساخته 

تارا:آره دیده ما امکانات نداریم دلش به حالمون سوخته  

من:پلیمرایی که خودمون درست کردیم چی؟ 

تارا:حتما خراب شدن دیگه

من:چه  لوله آزمایشای خوبی با خودش اورده 

تارا:آره واسه ما آورده 

    :میگم تارا همه ی کارا رو که استاد کرده ...بعد ما چیکار کردیم این وسط 

    :فقط یه سم آوردیم ...میخوایم مقاله هم بدیم..

    :مونا فعلا حرفی از مقاله نزن (با خنده و چشمانی سرخ از اشک خنده) 

    :مونا استاد خیلی خودشو گرفته که ما میگیم مقاله بهمون نمیخنده هاااااا 

وهر دومان اینقدر خندیدیم که بعدش استاد کنترل تو دفتر اساتید حالمون رو گرفت

وبعد متوجه شدیم این نمونه ها مال خود استاد بوده و ما فقط زحمت شستشوش رو براش کشیدیم. 

 

 

پی نوشت:و حالا ای پت ومت همچنان در به در به دنبال راهی برای رسیدن به مقاله  هستند...وصد البته هیچ دری به روشون باز نیست...